حرفهای بدون ترتیب، گرم و صمیمی زیر حاصل گپ زدن با ۳ عضو خانواده صبورجنتی است. همسر (نسترن قلی بیگی)، دختر (شیما صبورجنتی) و پسر (نیما صبورجنتی) که در یک روز بسیار سرد زمستانی با یک نسخه از داستانهای منتشرنشده اش آمدند و چیزی حدود یک ساعت باهم گپ زدیم.
البته پیداکردنشان هم آن قدرها ساده نبود، اما به هرحال آمدند تا درباره یکی از مهجورترین شاعران شهر حرف بزنیم. کسی که همه او را تنها و منزوی و هنرمندی میدانند که به دلیل روحیهاش گاه از جمع فاصلههای طولانی میگرفت و به درون خودش کوچ میکرد. گزیده حرفهای زیر متعلق به مشاهدات خانواده او از بهترین و تلخترین لحظات زندگی با محمدتقی صبورجنتی است.
از انتهای گفتوگو شروع کردیم. جایی که از خانم قلی بیگی پرسیدیم: روزهای آخر چه طور گذشت بر صبورجنتی؟ چه شد و آیا بیماری زمینهای باعث مرگش شد؟ گفت: «روزهای بعد از بازنشستگی نشسته بود که شعرهایش را دوباره مرتب کند. به من گفت اینها را، ورقهای اشعارش، میبرد تایپ وتکثیری تا دوخت بزند. گفتم بده من شب میبرم. میدانید! من خودم فکر میکنم از فشار آن یک هفتهای بود که شبانه روزی شروع کرده بود به نوشتن، تمام کرد و از دنیا رفت.
نصف شب رفتم دیدم بدجوری خوابیده. رفتم بیدارش کردم. گفت: تو از خوابیدن من میترسی؟ گفتم: نه. عین بچهای که توی رحم مادرش بود، آن طور میخوابید همیشه. همان شب، ساعت ۱۲ بود، چهل پنجاه دقیقه طول کشید تا آمبولانس بیاید. مشکل خاصی هم نداشت. اولش بیدارش کردم و گفت چه خوب که بیدارم کردی، چون نیاز به دستشویی داشتم. بلند شد که برود دستشویی ولی گیج بود. توی راه دستشویی بخاری روشن بود که ترسیدم دستش را بگذارد رویش و بسوزد.
من خودم فکر میکنم از فشار آن یک هفتهای بود که شبانه روزی شروع کرده بود به نوشتن، تمام کرد و از دنیا رفت.
نصف شب رفتم دیدم بدجوری خوابیده. رفتم بیدارش کردم. گفت: تو از خوابیدن من میترسی؟ گفتم: نه. عین بچهای که توی رحم مادرش بود، آن طور میخوابید همیشه.
شیما گفت مامان! دست بابا چه قدر سرد شده. گفتم برو همسایه را خبر کن. من و دخترم مواظب بودیم که سرما نخورد؛ یعنی فکر میکردیم از سرما تنش سرد شده. پتو آوردیم. یکهو دیدیم سرش کج شد و تمام. اصلا ما متوجه نبودیم که تمام کرده. فکر میکردیم هنوز جان دارد. برای همین شروع کردیم به ماساژدادن دست وپاهایش تا گرم شود ولی همین که متصدی آمبولانس رسید گفت زیاد بنده خدا را اذیت نکنید، تمام کرده.»
شروع گفتگو میخواستیم اگر کسی خاطرهای دارد شروع کند تا بحث گرم شود و راه بیفتد. در این بین بیش از همه این همسرش بود که حرفهای زیادی برای گفتن داشت و نیما، پسرش. آن وسط شیما صبورجنتی تاریخها و اشتباهات ۲ طرف را تصحیح میکرد و گاهی وسط میآمد و نکاتی را گوشزد میکرد. به هرحال او به تازگی وکیل شده بود. حرف کشید به روز خواستگاری و اولین دیدار صبورجنتی جوان با همسرش.
پرسیدیم او از ابتدا چه طور خودش را معرفی کرد و از آن اوایل چه طور گذشت و چه گونه روزگار میگذارند: «وقتی به خواستگاری ام آمد گفته بود یک چیزهایی مینویسد البته نمیدانستم چه قدر این چیزها برایش جدی است. ما سال ۵۹ ازدواج کردیم. یک برههای توی منزل آباد و زمان آباد معلم بود. خیلی هم جایش دور بود. بعد از یک هفته میآمد و میرفت و دوسه سال بعد هم به تبادکان منتقل شد. روزهای خیلی خوشی با بچههای مدرسه داشت. با لذت از آنها حرف میزد. یک شعر هم گفته بود درباره دخترک قالی باف همان منطقه.
تا سال ۸۵ توی آموزش وپرورش بود. مهرماه ۸۵ بازنشسته شدند و اسفندماه همان سال هم فوت کردند. کتابشان هم بعد از فوتشان منتشر شد و درواقع درگیر «تمام شد و رفت» بودند که از دنیا رفتند.» و بعد، از وجه تسمیه اسمش پرسیدم و اینکه آیا ارتباطی با سالها زندگی کردن توی محله «جنت» داشت یا نه که ظاهرا داشت و خیلی هم این مسئله جدی بود.
این مسئله را هم باز خانم قلی بیگی جواب داد: «خودش اهل محله جنت بود. میگفت پدربزرگش وقتی هنوز ساختمانی وجود نداشته طاقی آنجا زده که بعدها شده جنت. درواقع جنت از صبور جنتی میآید نه صبور جنتی از جنت.»
نیما ما را مهمان یکی از خاطرات عاشقانه اش کرد که یک توصیه پدرانه هم ضمیمه اش بود. توصیه پدری که در عشق شکست خورده بود. اما قبلش درباره رابطه پدرش با رفقایش گفت و شعرهایی که توی سوز زمستان خوانده میشد: «مخاطب اصلی شعرهایش بیشتر خواهرم بود و من. پدرم میگفت شاعر دنبال گوش مفت میگردد تا شعرش را بخواند. آن سالها یادم میآید چندنفر از دوستان و رفقایم که از دوران هنرستان باهم دوست بودیم، توی زمستان، بدون وسیله نقلیه، بلند میشدند میآمدند پیش پدرم تا او برایشان شعر بخواند.
یک بار دیگر هم یادم میآید که اولین باری که دختری را دوست داشتم ولی به شکست منتهی شد خیلی خیلی غمگینم کرد. درواقع اجازه ندادند که وصلتی شکل بگیرد. خیلی ناراحت بودم، خیلی زیاد. این حرف پدرم هنوز توی خاطرم مانده است. آمد گفت بابا نیما برای چی غمگینی؟ گفتم نمیگذارند برسم به کسی که دوستش دارم. گفت بابا جان! عاشق بودی و حالا از دستش دادی و از تو گرفتندش. حالا بنشین و سوگواری کن. این آدم مهم زندگی تو نخواهد بود و آخری اش هم نیست.»
به خانم قلی بیگی گفتیم «تمام شد و رفت» به شما تقدیم شده و این را میتوان یک جور دلجویی صبورجنتی از همسرش دانست بابت زندگی با یک شاعر. سر تکان داد که یعنی لابد دیگر و خندیدیم و بعد دوباره رفتیم سراغ خاطره ها؛ و این بار سفر شمال و کادوی ازدواج یکی از اقوام پیش کشیده شد: «سفری با بچهها و مرحوم همسرم رفته بودیم شمال، بابلسر. توی ماشین که متوجه جاده و سفر نبود، بیشتر توی کتاب هایش بود. به کتاب و قصه و شعرش فکر میکرد. نرسیده به طبیعت زیبا و بکری هم بودیم. فوق العاده زیبا.
آنجا ماندیم یک چندروزی. بعدش گفتم آقا بیا برویم راه برویم و این اطراف را ببینیم. گفت من میخواهم کتابم را بخوانم و شعری بنویسم. وقتی برگشتیم دیدیم غذا گرفته، خانه را تمیز کرده و سفره را چیده. خیلی هم از آن سفر خوشش آمده بود با اینکه بیشتر سرش توی کتابها بود. چون باهم بودیم خوب بود. یکی از اقوام بوده که ازدواج کرده که به جای کادوی عروسی ۱۰ تا شعر به او به عنوان کادو داده بود. (اینجا خانم صبورجنتی با تعجب میگوید ما کادو هم دادیم البته و همه میخندیم.)
آدمهای درون گرا توی فکر و ذهن خودشان زندگی میکنند. شاید چیزهایی که میخواهند آن بیرون نیست
این قدر شعر برایش مهم بود که تقریبا در تمام مناسبتها شعر هدیه میکرد. برای خودش خیلی ارزشمند بود. زندگی با یک شاعر هم بد نیست. احساسی که توی لحظه به لحظه زندگی دارند؛ زندگی در لحظه. بلندمدت و اقتصادی فکر نمیکنند. برای همین از بیرون برای خیلیها این شکل از زندگی عجیب است که این دیگر چه جورش است.»
از نیما صبورجنتی پرسیدیم کدام شاعرها را تحسین میکرد و چه موقع میرفت سراغ نقاشی یا داستاننوشتن و گفتیم که همه میگویند او توی خودش بود، توی مغزش زندگی میکرد انگار: «از شاملو و اخوان ثالث خیلی خوب یاد میکرد. خیلی دوستشان داشت. یک بیت را مینشست ازشان آنالیز میکردند و حرف میزد مفصل. میدانید! آدمهای درون گرا توی فکر و ذهن خودشان زندگی میکنند. یک دلیلش شاید این باشد که چیزهایی که میخواهند آن بیرون نیست یا پیدا نمیکنند برای همین به خودشان رجوع میکنند.
بابا هم همین طوری بود. او هم برای زندگی اش سنگ تمام گذاشت و هم برای هنرش. او از همه چیزش برای هنرش میزد. برای همین بود که ما سه نفری اگر بیرون بودیم یا مسافرت میرفتیم او باز هم کار خودش را میکرد. نقاشی هم تخصص اصلی اش نبود، اما موقع نقاشی عمیقا میرفت توی کارش.
چندین بار شده بود موقع چای خوردن یا نمیدانم هرکاری دیگری بلند میشد میرفت یک شعری بنویسد. بارها دیده بودم شعری را ویرایش نکرده رها میکرد. چه بسا شاید کار درستی هم میکرد و این طور شعر اصالت و رنگ واقعی خودش را حفظ میکرد. او بین شعر، داستان، نقاشی، روزنامه نگاری و عکاسی همیشه در جریان بود.»
حرفهای آخر را دخترش، شیما، زد. کسی که از همه کمتر صحبت کرده بود پرسیدیم چه قدر از کارهای پدرش را نگه داشته و چرا همه اشعار و داستان هایش هنوز منتشر نشده است: «شعرهایش را هم چنان داریم، چون همه را توی سررسید مینوشت. از طرفی، عکاسی را بیشتر موقعی که جوانتر بوده کار میکرده، دوربینش هم کَنُن بود. حتی با رفیقش آقای خزاعی و با همراهی آقای عندلیبان فیلم هم ساخته اند.
از آن طرف، شعرهای پدرم فوق العاده تصویری اند. راحت میتوانید چند فریم از آن دربیاورید. داستان هایش هم همین طور. داستان بلندی هم دارد به اسم «هشتی» که به روش جریان سیال ذهن نوشته شده است. متأسفانه هنوز اشعارش هم به طور کامل منتشر نشده است. یعنی راستش موقعیتش پیش نیامده است هنوز و باید یک نفر آدم متخصص کنارمان حضور داشته باشد. یک کارتن پر از شعر و داستان دست من است.
میدانید پدر من بهترین پدری بود که دوتا بچه مثل ما میتوانستند داشته باشند. فوقالعاده بود.
* این گزارش پنجشنبه ۲۸ اسفندماه ۱۳۹۹ در شماره ۳۳۴۹ روزنامه شهرآرا ویژهنامه «چهره» چاپ شده است.